ستاره ها هم آسمان تنهایی مرا ترک کردهاند.
مهتاب نیست و شبها عجب سرد و خاکستری اند.
برای رفتنت هر چه واژه هخا را صمیمی مینوشتم باز هم فاصله بود.
بدون صدا تمام مرا ترک کردی و روزهایم را در غروبی رها کردی و زفتی بعد تو دیگر هیچ نگفتم .
سطرها دیگر فاصله را ترک نمیکنند و تنها واژه های مهربانی را میخواهند که در توشه نوشتههایم پیدا نمیشود!
شب است و تاریکی را برای رفتنت دوست دارم.
تنها تو را برای شب های نوشته هایم نمیخواهم برای آسمان تو را دعوت میکنم تا ستاره ها را بشماری .
وشاید ستاره مرا پیدا کنی.
رفتی ولی برای رفتنت هیچ فکری برای قلب خسته دخترک اتاق تنهایی نکردی.
ومیدانم که صدایت شکسته خواهد شد در یک شب سرد و خاکستری.
باز هم در سحرهای سکوت و تنهایی و بی صدایی دلم یاد قلم کرد و نوشتن برای آقایم.
همان آقایی که از اعماق وجودم دوستش دارم. میخواهم حرفهایی را برایت بنویسم که مدت هاست بر روی دلم سنگینی میکند .
همان حرف هایی که در نیمه شبهای تنهایی میزنم.
آقای من هنگامی که در حرم پراز نورت گام برمیداشتم غرق در نور حضور مهربانت می شدم و یاد حرم خواهر عزیزت میافتادم و سلام میدادم
و در این هنگام صدایی آشنا در خیایان احساسمپیچیده شده است .
ولی هر چه کبوتر آرام فکرم را پرواز میدهم نمیتواند واج آشنایی از همان صدا راپیدا کند همان صدایی که اولین بار از اعماق حرم زیبایت شنیدم دلم باز پر میکشد.http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/143.gif
وقتی ابر صمیمی می شود و با آسمان پیوند باران می بندد
من با یک واج صمیمی زیر باران نگاهها تو را صدا می کنم.
وقتی نیمه شب ها در خلوت دعاهایم اشک می ریزم
زیر باران پلک هایم تو را دعا می کنم.
وقتی از رطوبت صداها ی نمناک دیگران خیس می شوم آنگاه احساس می کنم
تو تنها آشیانه ی آشنا ی دلم هستی! شاید این فرصت آخر باشد.
شاید این آخرین باران ستاره ها باشد که سزاوار آمدن برای قدم های تو هستند.
بگو از کدام آسمان طلوع می کنی؟
که خودم را از هیچ برهانم و تنها واژه ی آمدنت را بر روی سطر های دفتر نیلوفری ام هک کنم.
شاید این فرصت آخر باشد!