وقتی ابر صمیمی می شود و با آسمان پیوند باران می بندد
من با یک واج صمیمی زیر باران نگاهها تو را صدا می کنم.
وقتی نیمه شب ها در خلوت دعاهایم اشک می ریزم
زیر باران پلک هایم تو را دعا می کنم.
وقتی از رطوبت صداها ی نمناک دیگران خیس می شوم آنگاه احساس می کنم
تو تنها آشیانه ی آشنا ی دلم هستی! شاید این فرصت آخر باشد.
شاید این آخرین باران ستاره ها باشد که سزاوار آمدن برای قدم های تو هستند.
بگو از کدام آسمان طلوع می کنی؟
که خودم را از هیچ برهانم و تنها واژه ی آمدنت را بر روی سطر های دفتر نیلوفری ام هک کنم.
شاید این فرصت آخر باشد!